نامه ای به برادرم-3
بسم الله الرحمن الرحیم
25/12/93
ادامه معنای بینات
انسان با مقایسه ی محرّکها با خودش، از بند آنها آزاد می شود وبتهایش را می شکند. و خودشناسی ؛ یعنی اینکه تو با این استعداد و امکان، چرا به خاطر دنیا ی بی جان و یا آدمها و فرعونها و طاغوتهایی که مثل تو هستند، سوختهای و ساختهای . تو خودت را با تأثیری که از هر چیز احساس می کنی ، اندازه بگیر و مقایسه کن، که این چیز، ارزش این تأثیر را داشته و یا جهل و غفلت تو، او را بزرگ کرده است. نامه های بلوغ، ص: 23
استاد در این بخش در ادامه توضیح معنای «بینات» می خواهند این را بفمانند که یکی از راههای دیدن بینات (همان هدایت های آشکار الهی که واضح و روشن است) این است که انسان احساسات خودش را و واکنش وعکس العمل خودش را نسبت به محیط بیرون بسنجد .
ببیند نسبت به چه چیزهایی یا نسبت به چه کسانی خوشحال می شود یا ناراحت می شودوتأثیرمی پذیردسپس ارزش آن چیزها و آن افراد را با خودش بسنجد
امام علی علیه السلام:
قیمة کل امرء ما یحسنه :ارزش هر انسانی به آنچیزی است که دوست دارد
من خودم بعد از مطالعه ی این بخش به فکر فرو رفتم و از فردای آن روز خودم را تحت نظر گرفتم ، باکمال تعجب دیدم که من از سلام کردن یا سلام نکردن دیگران به خودم ناراحت می شوم، حالا مهم این است که من از سلام نکردن چه کسی ناراحت می شوم یه وقت استاد گرانقدری است که به گردن من حق دارد خب ایشان اگر جواب سلام من را ندهند ،این طبیعی است ، اما یه وقت انسان انتظار سلام کردن ازیه نوجوانی را دارد که ...
یا وقتی بیشتر به خودم دقیق شدم دیدم بعضی رنگها احساسات من را بر می انگیزندمن را شاد یا ناراحت می کنند،همینطور است بعضی فیلم ها ،تبلیغات ،پیامکهاو.. اینها من را شاد می کنندو غمگین می کنند و گرسنه می کنند ،تشنه می کنند،اینها به طور ناخودآگاه غریزه ی من را تحریک می کنند
دیگر بیش از نمی توانم مثال بزنم زیرا که این داستان به قدری غم انگیز است که هرچه توضیح بدهم آبروی خودم بیشتر می رود
امام سجاد(ع) در مناجات الذاکرین از مناجات های خمس عشره می فرماید: «و استغفرک من کل لذه بغیر ذکرک و من کل راحه بغیر انسک و من کل سرور بغیر قربک و من کل شغل بغیر طاعتک»؛ «خدایا! از هر لذتی جز یاد دل انگیز تو و از هر آرامشی جز انس با تو و از هر شادمانی که غیر از قرب به تو و از هر کاری که در غیر فرمانبرداری تو باشد از تو طلب بخشش و مغفرت می کنم».
بی خود نیست وقتی از امام علی علیه السلام می پرسند چطور به این همه کرامت رسده ای ،ایشان می فرمایند: کنتُ بوابا علی باب قلبی : من نگهبان خوبی برای قلبم بودم (به کسی و به چیزی اجازه ورود می دادم که من را زیاد کند).
یک وقت انسان به خودش می آید می بیند که برای رسیدن به چیزهای پوچ و تو خالی مثل محبت دیگران مثل پول و موبایل و ماشین و زن و ..برای بدست آوردن اینها دل مادرش را شکسته از پدرش غافل شده و بالاتر از اینها دل ولی خدا را که طبق روایت هر روز برای مشکلات ما دعا می کنندو برای ما غصه می خورند شکسته و بالاتر از همه دل خدا را شکسته خدایی که می فرماید : اگر بنده خطا کار من که از من بریده بداند چقدر مشتاق برگشتن او هستم ،از شدت شوق بند بند بدنش از هم جدا می شود
ادامه صبحت های استاد:
پسرم محمّد! اگر تمامی آنچه را که همه ی آدمها در طول تاریخ بهدست آوردهاند و اگر تمامی ثروت و قدرت و رفاه و لذّتِ تمامی آنها را، تو به تنهایی صاحب شوی ، بدان، این همه از تو کوچکتر و بی ارزشتر است، که تو یک لحظه ات را برای آن فدا کنی . اینها همه، برای تو و به خاطر تو بوده اند و سزاوار نیست که تو عمر خودت و وجود خودت را برای آنها بگذاری ؛ که امام اولیاء، علی می فرمود و با تعبیرهای گوناگون می فرمود: به خدا، دنیای شما در نظر من، از آب بینی بز، از استخوان لیسیده در دست جذامی ، از یک لنگه کفش پاره، بی ارزشتر است؛ «الَّا انْ اقیمَ حَقّاً اوْ أَدْفَعَ باطِلًا»؛ «نهج البلاغه خطبه23»
مگر اینکه حقّی را به پا و یا باطلی را سرنگون سازم.
تمامی هستی به تو منتهی می شود و تو باید به خدای هستی منتهی شوی : «انَّ الی رَبَّکَ الْمُنْتَهی »؛ «نجم42»
که این آیه درخور تأمل بسیار است.
بابا! در این نکته تأمل کن، ببین در برابر آنچه به دست می آوری ، چه از دست می دهی . در این محاسبه، خودت را در نظر بگیر. تمام باخت ما از اینجاست که خودمان را به حساب نمی آوریم! فقط حساب می کنیم چه به دست آورده ایم و نمی بینیم چه از دست دادهایم. آنچه افتخار پیرزنهای مهربان و ساده و بی توجّه است، همان رنج و غصّه ی تاجری است که می داند چه از دست رفته و از جلوه های بدست آمده مغرور نمی شود- نامه های بلوغ، ص: 24
استاد در دو خط آخر به داستان جالبی اشاره می کنند که خواندنش خالی از لطف نیست:
((یکی از تاجرهای بزرگ شهر، پس از عتیقه فروشی به شغل دیگری رو آورده بود ... و از گذشته ی عتیقه فروشی خودش، یک قاب و کاسه ی خیلی گران قیمت را نگه داشته بود که دیگر رنگی به رو نداشت و جز خُبره ها را خوش نمی آمد.
برای دعوت جشن عروسی به تهران آمده بودند ... و مادر پیر را خانه دار، گذاشته بودند ... مادر روزها با خودش مأنوس بود و گاهی سری بیرون می کشید ... تا از بیرون هم خبر بگیرد.
یک نفر سمساری در خانه ایستاده بود و از زنها سماور شکسته، چراغ شکسته و خلاصه از عتیقه های بی مصرف خریداری می کرد ... و ازپشت چرخش به آنها بشقاب و کاسه و چینی و کفش پلاستیک نوِ نو می داد.
چشمش به بیرون افتاد، گفت مادر تو خرت و پرتی نداری که نو و نوار بشی .
پیر زن گفت والّا خونه ی پسرمه راه به جایی نمی برم. اینها همه چیزشون نو و نواره.
مرد اصرار کرد که شاید کهنه مُهنه داشته باشن.
پیره زن آمد تو، یک کمی گشت چیزی پیدا نکرد، همش لوکس و نو.
می خواست برگرده چشمش افتاده به همان قاب و کاسه ی قیمتی ، گفت برم همینو بدم به این مرد، دلش شکسته، خونه ی پسرمم نو بشه.
گفت، ما همینو داریم نمی دونم به دردت می خوره یا نه.
مرد با زرنگی گفت خوب بده دلتو نمی شکنیم. این که رنگ و روییم نداره، مثل مادر منه. شکسته و مردنیه. خوب، چی می خواهی ؟ بیا چند تا از این بشقاب گل میخکیا بهت بدم. با چانه زدن بسیار شش عدد بشقاب به پیر زن داد و چکید ... هر دو خوشحال.
وقتی مرد تاجر از تهران آمد، هنوز ننشسته بود مادرش شروع کرد به پچ و پچ کردن که بازم قدیمیا. هر چه دوده از کنده بلند می شه. بازم خودم.
این زنای امروزه که مردُ فقط می دوشن ... هیچ کدبانویی ندارن. دو روز اینجا بودم آشغالاتونُ نو کردم ...
هی می گفت و زمزمه می کرد.
پسرش گفت ننه! چی نو کردی ، ما که چیزی نداشتیم، پیرزن بلند شدو بشقابهارو آورد وقتی به پسرش نزدیک شد، گفت این چی بود تو پیش بخاری ، حالمُ به هم می زد، مثل رنگ مرده بود. دادم اینارو گرفتم. ببین، ببین چقدر قشنگه.
پیره زن صورتش مثل گل باز شده بود و چشمش می درخشید. ولی پسرش گیج بود ابروهاش جمع شده بود، پرسید با کدوم بی رنگ و رو؟
نکنه با اون قاب و کاسه عوض کردی ؟!
پیره زن خندید و آرام گفت دِآره با همون می گم ... می بینی چه نو و نوارت کردم ...
مرد مبهوت شده بود ... مثل این که زبونشو با آب دهنش بلعیده بود.))
آنچه برای یک نفر مایه ی غرور و عظمت حساب می شود، برای دیگری عامل بهت و جنون خواهد بود ... چرا؟ چون محاسبه ها با یکدیگر تفاوت دارد. هر دو محاسبه کرده اند، بلکه هر سه نفر محاسبه کرده اند. هم مرد سمسار و هم پیره زن و هم تاجر صاحب قاب و کاسه، ولی آیا محاسبه ها یکی است؟
راستی انسان حسابگر است، اما همین انسان، جاهل و غافل و مغرور و متأثر هم هست. مادام که میزان و ترازویش را از این وزنه ها پاک نکند، سنجش و حسابش، ارزشی نخواهد داشت.
من در انتخاب یک هدف باید اول این ترازوی عقل را{از هوا و هوس وتعصب وتنبلی و غفلت و..} آزاد کنم و سپس بسنجم که این هدف چه می دهد و چه می ستاند ... گلهای بشقابها مرا غافل نکند ... و جهل من، مرا مغرور نسازد؛ چون تاجرها می دانند که با همان قاب و کاسه، می توان چه تجارتها کرد و چه جنسها خرید.
آنچه ما در یک عمر به دست آورده ایم، سود یک لحظه ما نیست. ولی بیا و ببین که به ماهی دو هزار تومان قانع هستیم. برای پنج هزار و ده هزار، فانی .
این است که به نسیمی تکان می خوریم و با یک کلمه خود را می فروشیم.
من حساب می کنم که در این راه چقدر لذت برده ام، چقدر عزت گرفته ام، چقدر خوش بوده ام، اما لذّتم و عزّتم و عیشم، همه به خاطر بی خبری و کوری و نادانی من بوده. من اینها را برده ام، اما چه باخته ام؟ چه چیزهایی از دست داده ام. عمرم را، دلم را، وجودم را. من ارزش اینها را نمی دانم، من اینها را خوب نشناخته ام؛ چون برای اینها پول نداده ام. برای اینها زحمت نکشیده ام. اینها را به خیال خودم مفت بدست آورده ام.
منی که درِ خانه ام را، به این زودی باز نمی کنم؛ چون می دانم که خِرت و پِرتی دارم و دزدی هست، همین من، درِ خانه ی دلم را باز کرده ام و از آن همه نیرو و احساسی که زندگی را روشن کرده به یک شمع گچی دل خوش کرده ام ... و از آن همه عشق و غضب و غرور و قدرتی که تاریخ را می سازد، فقط یک توالت و آشپزخانه ساخته ام ... یک پالایشگاه کثافت بر پا کرده ام.
هدف های بزرگ ما، از عشقها و هوسها گرفته تا شهرتها و چشمها و زبانهای مردم تا جلوه های پر رنگ و آب دنیا، همه کوچکتر از ما هستند. اینها برای ما بودهاند، ولی ما برای آنها شده ایم ...
ما عمر خود را شمع راه لجنهایی کردهایم که آخر سر جز گند سیاهشان، به ما بهرهای نمی دهند.
درست است که اینها به ما لذت می دهند، ولی این لذت تا هنگامی است که قیمت قاب و کاسه را نمی دانیم و ارزش خود را نمی شناسیم و خریدارهای خود را نمی بینیم. با آن دیدار، اینها جز بهت و حسرت، جز درد و رنج، جز آتش و عذاب چیز دیگری نخواهند بود.
خسارتها در آن لحظه آشکار می شوند که ما کمال خود و ارزش خود را می یابیم و حس می کنیم که این استعداهای تکامل یافته و این مایه های عظیم، در چه راهها و بیراهه هایی هدر رفته بودند.
با این تحلیلها {ومحاسبه ها بینات و نشانه های خدا آشکار می شوند}، انسان هم به ارزش خویش پی می برد و هم به نیازهای عظیم خویش آشنا می شود و در نتیجه، هدفهای بالاتری بدست می آورد.
این درست که هدف زندگی ، تأمین نیازهاست، ولی این نیازها همیشه محدود نیستند، این تویی که آنها را در یک حد محبوس می کنی و از تنوعها فراتر نمی آیی . این تویی که چشم از خودت می بندی و ارزشهای بزرگ خود را ندیده می گیری . ولی همین تو، همین که پولت بیشتر می شود و یا یکی از فامیلت به جایی می رسد، احساس می کنی که دیگر، جنوب شهر جای تو نیست و حتماً باید مبلمانت را عوض کنی و حتّی باید خانمت را، یک جور دیگر بار بیاوری ... و اگر بار نیامد و با تو حرکت نکرد، یکی دیگر جایش بنشانی ... چرا؟ چون به ارزش تازهای پی بردهای و آب زیر پوستت، افتاده است.
با توجه به ارزشهای بزرگتر است که حتی به دست آوردن ارزشهای کوچک، تو را ارضا نمی کند. بِلالهای سیاه و گرسنه ی تاریخ با توجه به همین ارزشهای بزرگتر، حتی فتوحات و غنائم و آب و آش دوره ی عمر را به چشم نمی گرفتند.
تشیع همیشه خونین تاریخ هم، با توجه به وسعت نیاز انسان و وسعت ظلم به انسان بود که حتی عدالت عمر را خیانت حساب می کرد و او را به لعن، می گرفت.
راستی بینشها تا کجا می رسد که تمام فتوحات و غنائم و آب و آش و تمام عدالت، ملعون می شود و به چشم نمی آید ... چرا؟ چون اینها به نیازهای بزرگتری رسیده اند ... که باید حاکم به آنها هم توجه کند. آنها از مغز و قلب و عقل و روح عظیمی هم برخوردار هستند ... که نیاز به شناخت و عشق و سنجش و وسعتها دارد و تنها با فتوحات و غنائم و نان و آش، تأمین نمی شود ...
اینها آقا بالاسر که نمی خواهند، هیچ، حتی به رفاه ها و عدالتها هم اغفال نمی شوند و از حاکم مزاحمت و بهره کشی را تحمل نمی کنند، بماند، که آموزگاری و بهره دهی و باروری در این ابعاد سنگین شناخت و عشق و سنجش و وسعتها را هم، طالب هستند ...
روش نقد جلد1، ص: 50
- ۹۳/۱۲/۲۵