چرا حال معنوی ندارم - چرا اشک ندارم
دوستى سؤال مىکرد که چرا ما احساس و حالى را در خود و اعمال خود نمىبینیم؟ به او گفتم: اگر تو در بیابان، ناگهان با شیر بزرگى مواجه شوى و یا صداى آن را بشنوى، در این شرایط، با اینکه خسته و بىحال هستى، حال پیدا مىکنى. مىترسى و فرار مىکنى، حال ترس دارى. حال خوف و فرار دارى، ولى اگر همین شیر را در باغ وحش ببینى، باز هم حال پیدا مىکنى، ولى حالِ کمترى است. ممکن است بترسى، اما این ترس خیلى کمتر است؛ چون حجاب وجود دارد.
پس اگر مىخواهى حالى بدست آورى، دو چیز را باید مراعات کنى:
هم باید قرب را بدست آورى و هم باید حجابها را بردارى، که کسى که طالب حال است، آن را مفت نمىدهند.
البته به این نکته هم باید توجه کنیم که آدمى گیرِ حالتهاست. خیال مىکند اگر حالى پیدا کرد و اشک و آهى داشت و گریهاى کرد، خیلى خوب و مقّرب است و یا اگر حال خوشى نداشت و اشکى نیامد، خیلى بد است!
این هر دو از بیچارگى اوست؛ چرا که نه خشکى چشم، علامت بدى است و نه جوشش آن، علامت قرب و خوبى.
یکى از ثروتمندان به مشهد آمده بود و مدتها در حرم رفت و آمد مىکرد، ولى نه حالى پیدا مىکرد و نه سوز و جوششى در او ایجاد مىشد.
از خودش بدش مىآید و تصمیم مىگیرد که قهر کند و دیگر سراغ امام نیاید. بلیط برگشت مىگیرد. قبل از رفتن، در راه پیرمردى را مشاهده مىکند که بار زیادى را با چرخ دستى حمل مىکند. پیش او مىرود و مىپرسد: چرا این قدر بار زدهاى؟!
پیرمرد مىگوید: این بار را به خاطر اینکه مقدارى پول لازم دارم تا براى دخترم جهیزیه تهیه کنم، کنترات کردهام. از طرفى هم عیالم گفته تا این مبلغ را تهیّه نکردهاى، به خانه نیا!
بیچاره پیرمرد! با همه جان کندن و با تمام غیرت خود کار مىکرد.
تاجر از این وضعیت تکانى مىخورد و تحوّلى در او ایجاد مىشود و با پیرمرد به سمت منزلشان حرکت مىکنند. به منزل آنها مىرود و سعى مىکند تا حوائج آنان را بر طرف کند. جهیزیه را تهیّه و دختر را به خانه بخت مىفرستد. آخر سر، بار دیگر به حرم مىرود تا خداحافظى کند.
وقتى وارد حرم مىشود، چشمانش مانند چشمه شروع به جوشیدن مىکند و منقلب مىشود.
صاحب دلى مىگفت: باید سنگ را از سرچشمه برداشت تا از بین برود.
در دنیایى که پیرمردها زیر بار هستند، دخترها فاسد و پسرها ضایع شدهاند، دل من به این خوش است که پولهایم را روى هم گذاشتهام و یا آنها را به انگشتر یا طلاى چند میلیونى تبدیل کردهام و بعد هم توقع دارم که در نماز شب، دلم بلرزد و یا در حرم که قرار مىگیرم، منقلب شوم!
مرحوم بحر العلوم که یکى از علماى بزرگ است، براى یکى از علماء که خود صاحب کرامات است، پیغام مىفرستد تا خدمت ایشان برسد. وقتى مىآید، مىبیند که این بزرگ، در حالى که دست به محاسنش گرفته، خیلى منقلب و ناراحت است. آن بزرگ به او مىگوید: تو هستى و در همسایگىات کسى است که دو روز غذا نخورده و گرسنه مانده است؟! چرا کارى نکردهاى؟!
آن عالم در جواب مىگوید که من نمىدانستم. آن بزرگ اعتراض مىکند که چرا نباید بدانى؟! اگر مىدانستى و اقدام نمىکردى، که یهودى بودى!
حال شما ببینید در همسایگى خود چه افرادى سوختند و از بین رفتند! نه در همسایگى که در خانه خود، چقدر زن و بچههاى ما ضایع شدند و یا خواهر و برادرهاى ما به فساد و فحشاء کشیده شدند. با این همه کوتاهى، انتظار داریم که دلمان بلرزد؟! خیلى جنایت کردهایم!
اخبات، ص: 114-استاد علی صفائی حائری
- ۹۴/۰۵/۰۱