قدرت روحی

راه های رسیدن به آرامش و موفقیت

قدرت روحی

راه های رسیدن به آرامش و موفقیت

سلام خوش آمدید

حداد (‌ شاگرد آیت الله قاضی)

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ق.ظ

ولادت

سال ۱۳۱۷ ه.ق سید هاشم در کربلا و در خانواده ای پاکدامن که در عشق ورزیدن به دردانه توحید و راز وحدت بین شاهد و مشهود، حسین بن علی(ع) سر آمد و نمونه اند، به دنیا می آید تا در راه معشوق مرگی عاشقانه را تجربه کند. او رسیدن به مقامات عالیه را مدیون عشقی می داند که سینه به سینه از اجدادش به وی رسیده که در این میان مادر نقش مهم تری دارد. می گوید:

مادرم از زنان مومنی بود که به خواندن زیارت عاشورا در هر روز مداومت داشت، طوری که بعد از نماز صبح مشغول تعقیبات نماز و از جمله زیارت عاشورای کامل می شد. او در حالی که برای فرزندانش صبحانه آماده می کرد زیارت را می خواند و انوار و برکات این زیارت عظیم در غذایی که فرزندان از آن می خوردند، جاری می شد و در رگ هایشان سریان می یافت.

استاد

حضرت آیت الله قاضی(ره) از بین اصحاب و شاگردان عنایت خاصی به سید هاشم داشتند. سید هاشم حداد منزلت و مقام ناشناخته ای نزد آقای قاضی داشت و بر خلاف عادت خویش با بقیه اصحاب، ساعت های طولانی با او خلوت می کرد....شراب توحید دست به دست می چرخد و آن که بیش از همه مستی می کند، خود ساقی است. قاضی، ساقی خمار شراب الهی است. او خود لبریز از خمر و خمار دوست است و سید حداد از آن شراب آتشگون که قاضی در جام جان او می ریزد، جرعه جرعه می نوشد تا اندک اندک از خود تهی شده و از کفر و ایمان بیرون رود و آخرین ذرات باقی مانده از هستی خود را در آن فرو شوید و محو کند و تنهای تنها، دوست را بیابد..

بحری ست بحر عشق که هیچش کناره نیست

آیت الله سید عبدالکریم کشمیری(از شاگردان آقای قاضی) نقل می کند:

سید هاشم حداد به همراه دوستانش به زیارت صحابی بزرگوار، سلمان فارسی(رضوان الله تعالی علیه) رفتند. یکی از ایشان می گوید وارد مرقد شدیم و جناب سید حداد پایین پا نشستند، امّا سریع برخاستند و بالاسر نشستند. وقتی از مرقد شریف خارج شدیم او را سوگند دادم که به من بگوید چرا نشستند و بعد به سرعت برخاستند. سید حداد گفت: وقتی که پایین پا نشستم جناب سلمان از قبر برخاستند و فرمودند: " شما سید فرزند رسول خدا هستی و پایین پایم می نشینی؟! برخیز و بالای سرم بنشین." پس من خواسته اش را اجابت کردم و بالای سر شریفش نشستم.

و می گوید:  " هنگامی که آقای حداد در تاریکی راه می رفتند حرفی از اسم اعظم را ذکر می کرد، پس از پیشانی اش نوری ساطع می شد که تاریکی را برایش به روشنایی مبدل می کرد."

هنگامی که افرادی از محضر سید علی قاضی می خواهند آن ها را به حداد معرفی کند می گوید: من نمی خواهم مزاحم حداد شوید ایشان سرّ الهی است. و هنگامی که از آیت الله بهجت می خواهند در مورد سید حداد صحبتی بکند می گوید: " حداد سرّ الله است. حداد را هر کسی نمی تواند بشناسد."

خوش آنکه حلقه های سر زلف وا کنی

           دیوانگان سلسله ات را رهــــا کنـــی

                      کار جنون ما به تماشـــــا کشیده است

                                        یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنــــی

آیت الله کشمیری(ره)می فرمود:

زمانی که من در نجف بودم یکی از مجتهدان پیش من آمد و از من خواست او را نزد سید هاشم حداد ببرم. به او گفتم: "منصرف شو و نرو." چون او اهل بحث بود. ترسیدم که هنگام صحبت با آقای حداد مشکلی برای من درست کند و به ایشان بگوید دلیل تو برای فلان سخن چیست؟ ولی با اصرار و پافشاری اش، او را نزد آقای حداد بردم و سید هاشم به نحو احسن از او استقبال کرد و او را روبروی خود نشاند؛ با این حال من همچنان مضطرب بودم. آن مجتهد برخاست و نزدیک آقای حداد نشست و گفت: "من نزد شما آمده ام، تا مرا ادب کنید!" سید هاشم گفت: "استغفرالله، شما سید هستی و عالِم، چگونه چنین حرفی میزنی. برخیز و سر جایت بنشین!" پس بلند شد و سر جایش نشست. سید در ابتدا هیچ سخنی نگفت. در این هنگام درویشی وارد شد که با صدای بلند علی علی می گفت و آن را تکرار می کرد و سلام هم نکرد. سید حداد به او خوشامد گفت و به آن مجتهد گفت: "برخیز و برایش قلیان آماده کن!" مجتهد بهت زده شد و گفت: " مــــن قلیان آماده کنم؟" پس سید هاشم خطاب به او گفت: نزد من آمدی و بتی را پیش خود داری، برو بتت را بشکن! یعنی نفست را بشکن، بعد بیا.

حضرت علی (ع) می فرمایند:

همۀ مردم یک بار می میرند، ولی ایشان [اهل آخرت] بخاطر مجاهده با نفس و خواهش های نفسانی و شیطانی که در رگ هایشان جاری است، در هر روز هفتاد بار جان می سپارند./بحارالانوار ج 74.ص 24

سید هاشم از قول استادش، سید علی قاضی می گوید:« زمانی که نفس غیر از خواسته معشوق را طلب کرد واجب است انسان آمادۀ قتال و جنگ با او باشد.»

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

رهروی باید، جهان سوزی، نه خامی بی غمی

آقای حداد می گفتند:

" مادر همسرم بسیار مرا اذیت می کرد. بین اتاق ما و آن کیسه های برنج خوشبو و ظرف های انباشتۀ روغن فاصله می انداخت، امّا آنها چیزی به ما نمی دادند و او عمدأ دوست داشت که ما را در تنگی و حرج ببیند و تنگدستی ما او را شاد می کرد و با وجود اینکه من مرتب کار می کردم، ولی اکثر مراجعان من از فقیرانی بودند که اجناس را نسیه می بردند و بعضی از آنها پولی پرداخت نمی کردند؛ در عین حال شاگرد من هر چقدر نیاز داشت برای خود بر می داشت و معمولا چیزی برای من باقی نمی ماند، جز 100،50 فلس که برای خرید نان و نفت و امثال این ها کفایت می کرد و علت ناراحتی آن زن با من مسئله فقر بود که به نظر او بسیار زشت می نمود. از طرف دیگر، شدت حالات روحانی و استفاده از محضر استاد بزرگوار، مرحوم قاضی به من اجازۀ جمع مال و ثروت و یا رد کردن فقیر و یا نسیه ندادن به نیازمندان را نمی داد. همسرم هم صبر می کرد، اما تحملش محدود بود. به مرحوم قاضی عرض کردم که اذیت های گفتاری و کرداری مادر زنم به حدی رسیده که در حقیقت صبرم تمام شده، از شما می خواهم که اجازه بدهید همسرم را طلاق دهم. مرحوم قاضی فرمودند: «از این امور گذشته، آیا همسرت را دوست داری؟ گفتم: بله.» فرمود: «آیا همسرت تو را دوست دارد؟» جواب دادم: بله. فرمود: هرگز اجازه نمی دهم او را طلاق دهی! برو صبر کن که خداوند مقدر فرموده که تربیت تو به دست همسرت باشد و باید بردبار و صبور باشی و مدارا کنی! من هیچ گاه از تعلیمات استادم تخطی نکردم و هرچه مادر زنم به مصائب و مشکلاتم می افزود، تحمل می کردم. تا اینکه شبی با خستگی و گرسنگی و تشنگی تمام به منزل برگشتم، در حالی که به اتاق می رفتم،دیدم مادر زنم کنار حوض نشسته، تا فهمید من وارد شدم شروع کرد به بدگویی و دشنام دادن، من یکسره از پله ها به بام رفتم. او صدایش را بالا برد، تا جایی که همۀ همسایگان می شنیدند و این چنین به من دشنام و ناسزا گفت و آنقدر ادامه داد تا حوصله ام تمام شد. بدون آنکه به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب دهم از پله ها پایین آمدم و از در خانه بیرون آمدم و سر به بیابان نهادم. بدون هدف و مقصودی می رفتم و هیچ متوجه نبودم که کجا می روم. در این حال دیدم که من دو تا شدم، یکی سید هاشمی که مادر زن به او تعدی و سبّ و شتم می کرده است و یکی من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط هستم و ابدأ فحش های او بمن نرسیده است. در این حال برای من منکشف شد که این حال بسیار خوب و سرور آفرین فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش هایی است که وی بمن داده است و اطاعت از فرمان استاد، آقای قاضی این فتح باب برای من رخ داده است و اگر من اطاعت نمی کردم و تحمل اذیت های مادر زنم را نمی کردم تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف بودم. و الحمدالله الان سید هاشمی که در مکان رفیع و مقامی بس ارجمند هستم که گرد و خاک تمام غصه های دنیا بر من نمی نشیند و نمی تواند بنشیند. فورأ از آنجا به خانه باز گشتم و به روی دست و پای مادر زنم افتادم و می بوسیدم و می گفتم: «مبادا تو خیال کنی من الان از گفتارت ناراحتم! از این پس هرچه می خواهی بگو که آن ها برای من فایده دارد.» "

میرزا ابراهیم شریفی از شاگردان مرحوم قاضی نقل می کرد: آقای حداد یک شاگردی در مغازه اش داشت. یک روز سید حداد می بیند این ابزاری که باید آهن را از کوره در بیاورد دم دستش نیست. دست خود را در کوره می کند و آهن را بیرون می کشد. آن پسر وقتی می بیند وحشت می کند و فرار می کند. سید هاشم وقتی به نجف می آید و خدمت آقای قاضی می رسد، آقا به او می گویند: چرا این کار را کردی؟ آن بچه چه می فهمد؟

 سید هاشم در نامه ای به یکی از شاگردان چنین می نویسد:

همتی عالی دار، به چیزهای کوچک قانع مشو، این قدر دور خودت نگرد، به او بسپار و جلو برو. مرد باید عالی همت باشد حیف است کسی که می خواهد به محضر سلطانِ السلاطین حضور یابد در راه مثلا از گدای سرِ گذر چیزی بخواهد.

 حجت الاسلام محمدصالح کمیلی می گوید:

یک وقت سید هاشم حداد می فرمود: شما پیش من می آیید، من مجال ندارم. و ما تعجب می کردیم که چطور؟! حالا یه وقتی ایشان آهنگری داشت امّا آن اواخر دیگر در منزل بودند و کار و کسبی دستشان نبود، با این همه می فرمود: "من مجال ندارم." این مقتضای حالشان بود. چون حال ایشان فنای فوق العاده بود و آن حال توحیدی آدم را مشغول و تمام اوقات آدم را مستغرق می کند.

از حاج اسماعیل دولابی نقل شده که می فرمود: مرحوم حداد به من می گفت: "متکا کنار سرم است ولی فرصت ندارم سرم را روی متکا بگذارم یا متکا را زیر سرم بکشم" ولی مردم در مورد ایشان می گفتند: علمای نجف به این سید پول می دهند و او می خورد و بیکار می گردد. آری!

دل که بیابان گرفت، چشم ندارد به راه

         سر که صراحی کشید، گوش ندارد به پند

                     کشتۀ شمشیر عشق حال نگوید که چون

                                       تشنۀ دیدار دوست راه نپرسد که چند

علامه تهرانی از قول  شهید مطهری می نویسد:

یک بار که در خدمت آقای حداد بودم از من پرسیدند: "نماز را چگونه می خوانی؟" عرض کردم: کاملا توجه به معانی کلمات و جملات آن دارم!  فرمودند: پس کی نماز می خوانی؟!  در نماز توجهت به خدا باشد و بس توجه به معانی مکن.../ از جمله مطالب دیگری که ایشان به شهید مطهری گفتند، خبر شهادتشان بود.  روزی به یکی از شاگردان خود  که می خواهد مطلبی را از ایشان پنهان کند می گوید: " می خواهی فلان مطلب را از آسمان چهارم بکشم پایین و پیش رویت بگذارم ؟"

یکی از شاگردان ایشان می گوید:

ایشان می گفت: غسال مرده را به هر طرف بیندازد می افتد، اراده ندارد و مطیع است. عبد هم باید در برابر خدا چنین باشد.

من به ایشان عرض کردم: اگر چیزی از خدا خواستیم چگونه متوسل شویم؟ فرمودند: سعی کنید چیزی از خدا نخواهید، بگذارید او هرچه می خواهد بشود. عالم را مدبرش می گرداند. می گفت: تجرد واقعی این است که امور مختلف برای تو فرقی نکند و خواسته ای نداشته باشی.

" هیچ کس را از رحمت خدا نباید محروم کرد، چرا که کار بدست ما نیست به دست اوست، سبحانه و تعالی. اگر کسی به شما التماس دعا گفت بگو دعا می کنم. اگر گفت: آیا خدا گناه مرا می آمرزد؟ بگو: می آمرزد. وقتی کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند؟

و می گوید: کوشش کن در هر حال که هستی بنده ی او باشی که او در هر حال پرودگار توست.

وفات

هر آغازی را پایانی است، غیر از قصه عاشقان که پایان زندگی آن ها آغاز وصالی جاودانه است. دوازدهم ماه مبارک رمضان ۱۴۰۴ ه.ق است... کبوترهای حرم امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) چند روزی است که این طرف ها نمی آیند. کبوترها با سید حداد انسی دیرینه دارند. سال هاست هر روز بعد از طواف عاشقانه شان به دور آن گنبد نورانی به بام خانه او می آیند تا از دستش آب و دانه بخورند..اما همراز کبوترها در بستر افتاده، سنگینی سال ها مجاهده، سلوک و پایداری او را از پای در آورده. آن عقبه های سخت که برای رسیدن به توحید از آن ها گذشته، طوفان ها و تندبادهایی که در خود فرو خورده و دم بر نیاورده و بیابان های خشک و سوزانی که در این راه پشت سر گذاشته، توان نفس کشیدن را از او گرفته است..او سال هاست که در عشقی آتشین می سوزد، می سوزد و دست بر نمی دارد و آنقدر سوختــــــه که روی سینه اش ســــــرخ شده است. یکی از شاگردان می گوید:

با ایشان زیاد حمام می رفتم و می دیدم روی سینه شان قرمز بود، مثل گوشتی که تازه روی آتش می گذارند و قبل از سوختگی قرمز می شود و تغییر رنگ می دهد. همه می دیدند و همیشگی بود.

بعد از مرخصی از بیمارستان به خواسته خودشان در منزل ـ «حنای خمیر کرده می طلبد و به رسم دامادی جوانان عرب، انگشتان پاهای خود را حنا می بندد. رو به قبله می خوابد و می فرماید: "اتاق را خالی کنید" لحظاتی چند می گذرد، وقتی به اتاق بر می گردند، می بینند ایشان از دنیا رفته اند.»

  • مجید علیپورمقدم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

شما عاشق اینجا خواهید شد اگر فقط نیم ساعت آن را مرور کنید.

✅️ روانشناسی آرامش و موفقیت
✅️ هدف گذاری
✅️ مدیریت زمان
✅️ برنامه ریزی
✅️ اعتماد به نفس

طبقه بندی موضوعی